خوش آمدید
به موضوعات هم یه سری بزنی ها
به موضوعات هم یه سری بزنی ها
یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بار اید به سامان غم مخور
دور گردون گرد دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومیدچون واقف نه ای از سر غیب باد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیادهستی بر کند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم سر زنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان رانیست پایان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار تا بود وردت دعا و درس قران غم مخور
انیس کنج تنهایی کتاب است فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی ز دانش بخشدت هر دم مرادی
درونش همچو غنچه از ورق پر به قیمت هر ورق زان یک طبق در
به تقدیر لطایف لب گشاید هزاران گوهر معنی نما ید
گهی اسار قران باز گوید گه از قول پیمبر راز گوید
گهی از رفتگان تاریخ خواند گه از اینده اخبارت رساند
به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش مکن مقصد اصلی فراموش
ای نام تو بهترین سر اغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم....
جدید: پشت درای بسته زیزی گولو نشسته .اقا جومونگه می خونه سوسانو خانم می رقصه!!!
میازار موری که دانه کش است
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
دو کاج
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده،دو کاج روییدند
سالیان دراز،رهگذران
آن دو را چون دو دوست می دیدند
برو کار می کن مگو چیست کار
که سرمایه ی جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان،چون همی خواست خفت
که«میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
گفتم غم تو دارم غمت سر اید گفتم که مه من شو گفتا اگر بر اید
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوب رویان این کار کم تر اید
گفتم که بر خیالت را نظر ببندم گفتا که شبرد او از راه دیگره اید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر اید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر اید
گفتم که نوش لعلت مارا به ارزو کشت گفتا مگوی با کس تا وقت ان در اید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر امد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر اید
اب زنید راه را هین که نگار میرسد مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهید یار را ان مه ده چهار را کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد
چاک شده ست اسمان غلغله ای در جهان عنبر و مشک میدهد سنجق یار میرسد
رونق باغ می رسد چشم و چراغ میرسد غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود ما چه نشسته ایم پس؟ شه ز شکار می رسد
باغ سلام میکند سرو قیام می کند سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان اسمان تا چه شراب میخورند روح خواب و مست شد عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما خاموشی است و خوی ما زان که ز گفت و گوی ما گرد وغبار میرسد
رستم وقتی می خواهد از شهر برود به زنش میگوید
بدو داد و گفتش که این بدار اگر دختر ارد تو را روزگار
بگیر و به گیسوی او بر بدوز به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدون که اید ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر
چون نه ما بگذشت بر دخت شاه یکی پورش امد چو تابنده ماه
چو خندان شد وچهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد
ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچ کس نبود روا
قطره ی دانش که بخشیدی ز پیش متصلگردان به دریاهای خویش
قطره ی علم است اندر جان من وارهانش از هوا وز خاک تن
صدهزاران دام و دانه است ای خدا ما چو مرغان حریصی بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم
از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم شد از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه اتش در همه افاق زد