درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

 

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد

 

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

 

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

 

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت