زانهمه ظلم که دشمن به سرم آورده

درغمم زار نشسته پسرم میسوزد

گرچه در آتشم و پا به زمین میکوبم

قصه ی کرب وبلابیشترم میسوزد

(هرکه این قصه شنیدست ولی من دیدم

خون دل خوردم و شب تا به سحر نالیدم)

هستی ما همه در کربببلا رفت به باد

چه به روز دل زینب که نیامد ای داد

ارباًاربا بدن شبه پیمبر از تیغ

دست عباس قلم شد به روی خاک افتاد

دشنه و تیغ وسنان،سنگ و عصا یک لشگر

غرق خون تشنه لبی خسته تنها فریاد

شهدا را همه سر بر سرنی شد دیگر

سر ششماهه چرا،آه و فغان زین بیداد

یک طرف ضجه وشیون،یک سو هلهله بود

در فغان جمع نوامیس خدا دشمن شاد

(حمله کردند حرم را چو به غارت بردند

چه بسا طفل زیر پای ستوران مردند)