این یکی از خاطرات خودمه:یه روز برادرم از خواب ژا نمیش شد میدونی من چکار کردم یه سینی با تمام تشکیلات بستنی و... اخرش برادرم بیدار شد و اومد نشست اخر دید توی قالب بستنی یخ گذاشتیم می دونی رفت چکار کرد رفت دوباره خوابید